از من مپرس کی ام یا کجا دیار من است
زشهر عشقم و دیوانگی شعارمن است
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح
همیشه سوی رهت چشم انتظارمن است
چو برکه از دل صافم فروغ عشق بجوی
اگرچه آیت غم چهره پرشیار من است
مرا به صحبت بیگانگان مده نسبت
که من عقابم و مردار کی شکار من است
دریغ سوختم از هجر و بازمرد حسود
درین خیال که دلدار در کنارمن است
درخت تشنه ام و رسته پیش برکه ی آب
چه سود غرقه اگر نقش شاخسار من است
به شعله ای که فروزد به رهگذار نسیم
نشانی از دل پرسوز بی قرار من است
چو آتشی که گذارد به جای خاکستر
زعشق ؛ این دل افسرده یادگار من است
salam dostane azizam
omidvaram khob bashid
ye khabar khob daram
daneshgah payam nore ataraf tabriz
reshte hogog gabol shodam
arezo daram hamegi be khastehaton beresid
doseton daram
khosh o moafag bashid........
خـــودکــشی کـــارِ آسونــیه. . . اگــه مــردی زنـــدگی کُـــن. . .
ســـیگارش را مــی گــذارد زیــر لبــش و مـــی گــوید:
آتـــیش داری؟!
جــواب مــیدم:
تــوی جــیــبــم کــه نــه. . .
تـــو”دلــــم“چـــرا. . .
بــه کــارت مــی آیــد؟؟؟
ادامه مطلب
ادامه مطلب
در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:
چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم.
بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد.
و گفت:
دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان.
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
♥ ♥
بیا ای مرد ، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را
♥ ♥
منم آن مرغ ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشهٔ پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینهٔ تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
♥ ♥
به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را
♥ ♥
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
♥ ♥
لبم با بوسهٔ شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با نالهٔ خونینش از تو
♥ ♥
ولی ای مرد ، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است ، تنگ است
♥ ♥
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
♥ ♥
کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است
♥ ♥
شبانگاهان که مَه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش
♥ ♥
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
♥ ♥
به دور افکن حدیث نام ، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می بخشد آن پروردگاری
که شاعر را ، دلی دیوانه داده
♥ ♥
بیا بگشای در ، تا پر گشایم
به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
آن لحظه که عشق من به دل جا کردی من سوختم و تو باز حاشا کردی گفتم که مگر تو عهد خود بشکستی با گریه فقط مرا تماشا کردی
شاد باشی که از شادی تو دلشادم تا تو شادی ز غم هر دو جهان آزادم لذت زندگی من همه خرسندی توست بی وفایم که وفایت برود از یادم
گل عشق تو هستم شبنمم باش
دلم دنیایه زخمه همدمم باش
ز درد بی کسی قلبم شکسته
در شهر بی کس ها همدمم باش
می خواستم خراب نگاهش شوم نشد
همراه و همیشگی داستانش شوم نشد
امادر این ترانه ای که خود سروده ام
رویایی ساختم که عاشقس شوم و شد!
ساقیا امشب صدایت باصدایم سازنیست . یاكه من بسیارمستم یاكه سازت سازنیست
قلبم شده رنجور ز هجران تو ای یار
فکرم شده اینگونه پریشان تو ای یار
هر روز کنم آرزوی تو افسوس
دستم شده کوتاه ز دامان تو ای یار