در کوچه های تنهایی به او برخوردم
گفت کستی؟ گفتم دایوانه
گفت هم سفرم شو؟
گفتم تو را با دیوانه چکار؟
گفت تنهایم و همسفر می خواهم پس دستم گیر
با هم همسفر شدیم در سرزمینه عشق
در راه با کسی دیگر اشنا شد و گفت من میروم همسفر
گفتم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفت تو دیوانه ای بیش نیستی
خنده ای تلخ کردم و گفتم
( دیوانه هم صاحب وخدای دارد)
[سه شنبه 25 / 4 / 1391
| 1:38 | نويسنده: rasoul]
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نيست
بين من و عشق تو فاصله ای نيست
گفتم کمی صبر کن گوش به من ده
گفتی که نه بايد برم حوصله ای نيست
گفتم کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نيست
رفتی تو خدا پشتو پناهت ، به سلامت
بگزار بسوزد دل من مسئله ای نيست
[سه شنبه 25 / 4 / 1391
| 1:25 | نويسنده: rasoul]
خداوندا به من تنهایی عطا کن در انبوه جمعیت
من عاشقش نیستم
دوستش دارم
برای همین هیچ وقت نمی تونم فراموشش کنم
اما مثل اینکه باید فراموشش کنم
چون اون الان داره با نامزدش عید گردشی میره
دیگه باید قید عشق و عاشقی رو زد
فدات بشم تنهایی
که
تنهایی بهتره
خواستم با تو باشم گفتند با تو بودن گناه است
خواستم در کنارت باشم گفتند خیانت است
خواستم فراموشت کنم...
انگار خود را فراموش کرده ام
می خواهم با یاد تو باشم
کاش و ای کاش
یاد تو را از من نگیرند
[پنج شنبه 8 / 4 / 1391
| 3:57 | نويسنده: rasoul]
شب نیست که آهم به ثریا نرسد
از چشم ترم آب به دریا نرسد
میمیرم از این غصه که آیا روزی
دیدار به دیدار رسد یا نرسد...
[پنج شنبه 8 / 4 / 1391
| 3:44 | نويسنده: rasoul]